قالب وبلاگ قالب وبلاگ
شهریور 89 - هر چه هستیم حاصل از اندیشه ی ماست
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هر چه هستیم حاصل از اندیشه ی ماست
 

محل درج آگهی و تبلیغات
 
نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

سلام به دوستای عزیزم


 


زود تر از اینا میخواستم به


 وب سربزنم اما هربار......


 


در هر صورت ***عیدتون مبارک ***



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز
نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

 


سلام


نمی دونم چرا؟؟؟؟ اما دلم گرفته  می خوام بی خیاله همه چیز و همه کس بشم دیگه خسته شدم


می خوام قید همه چی رو بزنم حتی{.... }


وقتی خودم رو تو این حال میبینم بیشتر دوس دارم ........


امروز پیش دوستام بودم پیش همکلاسیام خیلی وقت بود این روزا برام تکرار نشد بود


فقط منتظره یه چیزم که خودمو خدا می دونه اگه اتفاق افتاد که هیچی اگه نشدراستی راستی این کارو میکنم




 


سرنوشت


 


 


وقتی خدا زندیگمو به دست سرنوشت سپرد


وقتی که اون روزای خوب یکی یکی باهم میمرد


عمر من توی لحظه ها دونه به دونه می گذشت


خندهامم گریه شدو این زندگی این سرگذشت


وقتی که دست روزگار دستامونو جدا میکرد


نفس توی سینه ی تو با قلبه من وداع میکرد


تموم دوست داشتنه تو تو برقه چشمات می دیدم


فقط با یه نگاه تو به اخر خط رسیدم


حالا که من عاشقتم تو خوابی تو دل زمین


این دسته سرنوشته که با همه بی رحمه همین........  


                                                                                                                                                                                                             



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

بیخیالی


 


خودکار دستم مخم کار نمی کنه


انگار کسی با من حال نمی کنه


اخلاقم بده آدما بدترن


همیشه اونها حوصله سرمیبرن


توی افکارم رسیدم به پوچی


مثله خورمالو تو دهن لوچی


دنیام بیرنگه اسمونم سیاهه


کفش من پای دختر همسایه


باز رسیدم ایستگاه اول


ورود ممنوع وایسا خطر 



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

دوستان عزیز تمامی این نوشته ها


متعلق مدیر وبلاگ میباشد




هرگونه استفاده بدون ذکر


منبع وهماهنگی




پیگرد قانونی دارد.



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

 آتش عشق                            


 


آتش افروخت کسی در این خانه ولی 


 


افسوس که چه کنم این عشق بی حا صل را



 


ما که چونین در محراب عشق خفته ایم ولی


 



عاشق چه کنداین دل غمگین را



 


گویند که در آتش عشق همی سوخت دل معشوق ولی



 


آخر عاشق چه کند این دل خونین را



 


نقل است که در می خانه ی دل عارفانی بودند



 


هر کدام بسته به زنجیر دل روبایی بودند


 



در این دم احدی بانگ زد و گفت همی


 



دل عقل و نفس و جان من بسته به زنجیر کسی



 


آخر این دل دیوانه ی من میل دارد به کسی


 



عارفان مبحوت سخن مرد شدند


  


هر کدام دیده به رخسار پسر بند شدند


 



پسرک بار دگراز ته دل  بانگ زد و گفت


 



آخر این عشق مرا آب  کرد  


 


کمکمک یادش مرا شیدا کرد


 


اورفت و مرا تنها  گذاشت 



 


یاد و خاطراتش در دلم جا ماند و رفت


 



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

 


 


                                                قصه






            دیگه میخوام تو رویاهام        یه آسمون آبی باشم




                 رد بشم از کنار تو          یک شب مهتابی باشم




             دیگه نمیخوام عشق         ماروهمه فراموش بکنن




                 تو دفتر خاطره ها           دوستی یادش بکنن




               دیگه نمیخوام اسمتو         حک بکنم روی دلم
 




             بشم برات یه ساد دل          هرچی بگی گوش بکنم


            


             خواستنه تو برای من         یه ادعا ی ساد بود




                اما بدون این قلبه من          به یه سلامم راضی بود




                  نمیدونم تو این روزا          چی میگذره ته دلت




                   رفتی یهو دس کشیدی         نگفتی دل منتظره       



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

این روزها لحظاتی است که شب و روز به تو فکر می کنم


 نمی دانم چرا بااینکه می دانم ازان من نخواهی بود


 چرا بابا تارو پود جان برایت لانه می سازم


کاش کسی بود که جواب این سوال های مرا میداد ای کاش بودی ومی دیدی که چه طور در نبودت از بین رفته ام


اما افسوس که در تنهایی این دختر تنها کسی صدایش را نمی شنود عشق من همچو افسانه ای در کنج دلم خواهد ماند روزی همگان خواهند فهمید آن روزنزدیک است اما خیلی دیر


هر روز وهر شب ساعاتی را با خود ویاد تو خلوت می کنم به خاطرات تلخ وشیرین مان فکر میکنم


به روزهائی که من به تو بد کردم بی انکه بدانی به تو دروغ گفتم بی آنکه کلامی از من بشنوی


ای کاش می شد تمام این نگفتن هارا از دفترعشقمان پاک کرداما حیف که نمی توان آن را از صفحه ی روزگار خط زد


چشمان من دید تورا تنها اما پاهایم یک قدم هم به سوی تو بر نداشت دستانم دستان پر از مهر تو را حس کرداما نگرفت اما قلبم پاکی عشق تورا دید وهزاران دشت را دوید


این است افسانه ی عشق .........



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز


 


عشق فراموش کردن نیست بلکه بخشیدن است.


عشق گوش کردن نیست بلکه درک کردن است.


عشق دیدن نیست بلکه احساس کردن است.


عشق جا زدن و کنار کشیدن نیست بلکه صبر کردن و ادامه دادن است...



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز
 
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
"خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم


<      1   2   3   4      >
.: Weblog Themes By Pichak :.


تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک
قالب وبلاگقالب وبلاگ