قالب وبلاگ قالب وبلاگ
شهریور 89 - هر چه هستیم حاصل از اندیشه ی ماست
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هر چه هستیم حاصل از اندیشه ی ماست
 

محل درج آگهی و تبلیغات
 
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/6/21 توسط علی نصرالهی شیراز

خداحافظ سکوت خسته ی باران خداحافظ.....خداحافظ به رسم خوب دلداران خداحافظ


خداحافظ زمانی که برایم آرزو بودی......خداحافظ زمانی که فقط در یاد او بودی


خداحافظ همین کافی و یک لبخند......هزاران قطره بر گونه و چشم و جاده و پیوند


خداحافظ فقط یک بار برای رفتن جانم......برای مرگ چشمانم برای عشق و ایمانم


خداحافظ و یک واژه و یک رفتن.....و یک خنده و یک آرامش و مردن


خداحافظ تمام قصه ها آرام میمیرد.....و باران تا ابد چشمان من را سلطه میگیرد


خداحافظ که انگار آخر قصه است.....و پایان پر از رازش غم و غصه است


خداحافظ کلاغ قصه ی ما هم نرفت خونه.....کلاغ عاشق تنها غم دنیا رو میدونه


خدا حافظ کمی غمگین تر از رگبار.....خداحافظ به امید دوباره خنده و دیدار


خداحافظ کمی زوده.........نرو حالا.....خداحافظ از این لحظه منم اینجا تک و تنها


خداحافظ ولی یادت نره نامرد .....برای دوری ما آسمون با خود دعا می کرد


خداحافظ جدا از هم خداحافظ.....خداحافظ فقط یک کم خداحافظ


ادامه مطلب...



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/6/21 توسط علی نصرالهی شیراز
شبی پسر کوچکی یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر در حال آشپزی بود دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته ها را با  صدای بلند خواند. پسر کوچولو با خط بچه گانه نوشته بود : 
صورتحساب:
1ـ تمیز کردن باغچه 500 تومان 
2- مرتب کردن اتاق خواب 500 تومان 
3- مراقبت کردن از برادر کوچکم 1000تومان
4- بیرون بردن سطل زباله 500 تومان
5- نمره ریاضی خوبی که گرفتم 500 تومان 
جمع بدهی شما به من 3000 تومان
مادر به چشمان منتظر پسرش نگاهی کرد و چند لحظه خاطراتش رو مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب پسرش این عبارت را نوشت :
1- بابت سختی 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی ، هیچ
2- بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم ، هیچ 
3- بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی ، هیچ 
4- بابت غذا ، نظافت تو و اسباب بازیهایت ، هیچ 
و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.
وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود را خواند ، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه میکرد قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت 

: قبلا بطور کامل پرداخت شده است.

مادر یعنی گنج عشق



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/6/21 توسط علی نصرالهی شیراز

آه ای خدایم، صدایت میزنم بشنو صدای،شکنجه گاه این دنیاست جایم، به جرم زندگی این شد سزایم، آه ای خدایم بشنو صدای، مرا بگذار با این ماجرایم، نمی پرسم چرا این شد سزایم، گلویم مانده از فریاد و فریاد، نمیدانند هیچ کس دلیله این غمه صدا را، به بغض در نفس پیچیده سوگند، دله ما آواره تر از این حرفاست، دله ما گرفتاره خواستنها و نداشتنهاست، به قطره اشکه روی گونه سوگند دله من میشکنه با هر قطره اشک، خدایا حادثه در انتظار است، به هر سو باد وحشی درگذار است، به فکر قتل عام لاله ها باش، که خواب گل به گل کابوس خار است، خدایم ای پناه لحظه هایم، صدایت میزنم با گریه هایم، صدایت میزنم بشنو صدایم، عطا کن دست بخشش همتم را، خجل از روی محتاجان مگردان،الهی کیفرم را میپذیرم، کمک کن تا که با درده دلم بسازم، برای عشق و آزادی بمیرم، خدایا کمک کن تا برای شادی آدمها هرچه دارم بگذارم ... .
خدایم ای پناه لحظه هایم


 


صدایت میزنم با گریه هایم 

       صدایت میزنم بشنو صدایم .......



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/6/21 توسط علی نصرالهی شیراز

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزیزم، 
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
John
پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

ای کسی که معنی عشق را نمی دانی گوش کن؟


 


ای که می پرسی نشان عشق چیست


عشق چیزی جز ظهور مهر نیست


عشق یعنی مهر بی چون چرا


عشق یعنی کوشش بی ادعا


 


عشق یعنی مهر بی اما اگر


عشق یعنی تپیدن دل به دوست


عشق یعنی جان من قربان اوست


عشق یعنی عاشق بی زحمتی


 


عشق یعنی بوسه بی شهوتی


عشق یعنی یار مهربان زندگی


بادبان و نردبان زندگی


عشق یعنی باغ گل کاری شد


 


در کویری چشمه ای جاری شد……….


 


 


 


 


 


این متن از گفته های خودم نیست



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

برگ زرد


 


بنده ای تنها وخسته


درعبور از کوچه سارم


تنها غم خوارم شده این


کوچه های سرد وبی کس


 


در عبور از دل پائیز  


با درختی برهنه


دل من با رفتن تو شده


یک برگ پرنده


 


من همون برگای زردم


تو همون شاخه ی سردی


دلمو ویرونه کردی


برگا رو از ریشه کندی


 


اما من بازم نشستم 


پای اون درخت کهنه


خودمو یه ریشه کردم 


واسه عشقی که نمونده



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

 


خاطرات…………….


 


 


 آسمون مهتابیه امشب


 


دل پربی تابیه امشب


 


دیگه رفته تو تلاطم


 


نشده یه ذره آروم


 


 


 


مثه بچه ها نشسته


 


پای یک قاب شسکسته


 


پر درده پر آه


 


غم تنهایی محاله


 


 


 


واسه اینکه که دیگه مجنون


 


نرفته سراغ لیلی


 


عشقشون رو برده از یاد


 


یکی گفت عشقای قدیمی


 


 


 


اون روز وکردی فراموش


 


که گفتی من رفتم از هوش


 


گفتی من اخر عشقم


 


خوب شده این سرنوشتم


 


 


 


سرنوشتو خوب نگاه کن


 


چی شداون روزای رنگی


 


تنها یادگار که مونده


 


برامون دلای سنگی


 


 


 


اون روزای عاشقونه


 


اسممو می زدی فریاد


 


برام هی گل می اوردی


 


می گفتی نمی ری از یاد


 


 


 


آخرش این شد می بینی


 


تو که گفتی بهترینی


 


اگه بود اگه هستش


 


حالا من بندهای تنهام


 


 


 


بس خدا تو باش کنارم


 


که من غرقم توی غمهام


 


.......................


 



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

 


سکوتی مرگبار بار در اتاق است که مرا از تو دور میکند


فنجان چایی در دستان سردم به جوش می آید سنگینی نگاه تو را


از قاب عکس روی طاقچه حس می کنم اما


گرمی عشق تو را هرگز


گویی همچون پائیز تو از برگهای عشقمان خسته شدی


و مرا به حال خود رها کردی .


روزها پشت سر هم سپری و من همچون مرده ای متحرک چشم به راه تو


هستم. آری دیگر خبری از تو و دوست داشتنمان نیست 


تنها همدم این روزهای من چراغی شده که شب و روز راه را برای


رهگذران خیابان روشن می کند


جوی آبی در پای درخت هر روز در حال رفتن  چراغ را از تنهایی


در آورده و با او هم صحبت شد


آب دوستی خود را به همه برده و فریاد می زند .


اما تو نه به حرفهای من گوش دادی!!!!!!!!!


 نه حرفی از عشق من به کسی گفتی.....



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

اولین وبهترین حرفی که می خوام بزنم اینه



دوست دارم وقتی بیرونم جسم وروحم



 از
نگاههای حرزه مردم درامان باشه



بعضعی وقتا احساس میکنم بی حسم



دوست دارم از لبای مرگ ببوسم



ولی انگار اونم حاضر به بوسیدن نیست



حسو حالموهرلحظه مخلوط کن معدم

اون قدر میزنه تا کش
بیاد بدجور



معدم ترش کرده .....



چرخ خیاطی خونه هرروز یه سری

کرمو به پوست صوتم لب
به لب میدوزه



دیگه شبیه ادم نیستم شدم یه

عروسک که هر روز وصله


پینش میکنی



میخوام تنها باشم نمیخوام کسی

رو ببینم حتی وقتی از
دست



خانوادم بیرون میزنم سنگینی

لباسا اذیتم میکنه



ترجیح میدم تو چاردیواری

خونه بمونمو



 دیوارا تو
دست نوشته هام فضولی کنن



خدایا چرا اینجوری شدم اشگام

دیوارای اتاق رو نم
زده شوریش

لباسامو پوسنده



صداتو میشنوم که میگی دیگه حرفی

واسه گفتن نمونده
..



آره نه نمیدونم حتی دایرالمعارف

مغزم هنگ کرده



بیچاره مامانم هنوز توکفششم که

چطور18سالو بامن سر
کرده.....



افسانه   



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

..آقا سر بالا...



 



چقدر سخته باشی خسته



چقدر سخته همش داغون



چقدر سخته تو این سرما



باشی بی چتر زیر بارون



 



همیشه بودنم لازم



 همیشه خواستنم بیجا



هیشه توی تصمیمهام



بوده حکم تو ای آقا



 



چرا هیچکس نمیفهمه



چرا هیچکی نمیبینه



چرا اون دختره اونجا



بازم ازم گشنگی سیره



 



سقوط یا اوج نفهمیدم



همیشه بالشم سنگه همیشه



همیشه آقا سر بالا



سایه ی نفرت همون مرد



 



بهمن 88



بعدظهر جمعه



هوا سردو بارونی



تنها



منتظر نظر شماهستم



   1   2   3   4      >
.: Weblog Themes By Pichak :.


تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک
قالب وبلاگقالب وبلاگ