قالب وبلاگ قالب وبلاگ
علی نصرالهی شیراز - هر چه هستیم حاصل از اندیشه ی ماست
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هر چه هستیم حاصل از اندیشه ی ماست
 

محل درج آگهی و تبلیغات
 
نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

بیخیالی


 


خودکار دستم مخم کار نمی کنه


انگار کسی با من حال نمی کنه


اخلاقم بده آدما بدترن


همیشه اونها حوصله سرمیبرن


توی افکارم رسیدم به پوچی


مثله خورمالو تو دهن لوچی


دنیام بیرنگه اسمونم سیاهه


کفش من پای دختر همسایه


باز رسیدم ایستگاه اول


ورود ممنوع وایسا خطر 



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

ای کاش                             


 


ای کاش برای کشتی ای ساحل نبود


کاش در حیا حوی جهان            


حرفی جز خدا و عشق نبود           


کاش نبود وجود آن کس که ما را جدا کرد



کاش می شد آسمان را در قلبها بنا کرد


کاش می شد در بند یار نبود


 عاشقان را بس قصه ی دیدارنبود  


  کاش می شد عشق را تهدید کرد  


 لحظه ی دیدار را نزدیک کرد    


  کاش وقتی گفتمش با من بیا    


  نمی گفت دیدار به قیامت یارا                  



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

دریچه ی نور


امروز کنار پنجرهی اتاق نشستم وبه آسمان بی نهایت خداوند نگریستم


چه بزگ وباشکوه ................


غافل از اینکه تنها ذره ای از بزرگی خدایم رابا چشمان حقیر خود دیدم


با به دنیا آمدن یک نوزاد شادی را حس و با رفتن یک عزیز غم را به آغوش کشیدم


ای کاش تمام ما در لحظه وداع همچون دقایق اول با باری سبک و معصوم از دنیا برویم


 کاش در نقطه ی  آغازو پایان همان نوزاد بودیم اما اکنون با کوله باری از گناه


 ومعصیت به سوی بهترین می رویم .......


به دیدار آن معشوق آسمانی آنکه از خاکی بی ازرش بندهای همچون مرا


 ساخت وبه وادیه بزرگی چون دنیا فرستاد   


گاهی وقتها از نگاه کردن به روی خود شرم سارم آیا این است ساخته ی دست تو؟


یا یک موجود دنیوی   


 



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

عشق اول


 


دلم گرفته از خودم


دلم گرفته از کارام


دلم گرفته از شبی


که گفتی هستی پا به پام


نگفتم عشقت ومی خوام


نگفتم عاشقتم من


تنها حرفی که شنوفتی


بود خدافظ یک کلام


بعد از اون حرفا شروع شد


دل هر دو زیر رو رو شد


غضه وغم حاکم دل


عشق وعاشقی حروم شد


من که گازشو گرفتم رفتم تا آخر جاده


تو موندی تنهای تنها با کوهی از حرف نگفته


هیچی از اون روز نمونده


 جز یه تاریخ توی تقویم


می دونم یاد تو رفته


 همه اون شعرای غمگین


اما من هنوزم اون مثه آینه رو به رومه


می دونم سخته برامون


که دیگه عاشقی حرومه  


اما من یه چیز بگم


 بس که این بود توی تقدیر


نمی شه با روزگار کرد جنگ


شایدم شد مثه شمشیر


اولش با دلامون بود


آخرش با اون خداس بس


شایدم تموم شده عشق


رفته از یاد.. یا هنوز هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

ای خدا دیگه تنها موندم


دستامو بگیرخیلی در موندم


بایک نگاه می شم فراموش


با یک کلام دوباره خاموش


 


خیلی میخامت نگام کن دوست دارم صدام کن


تو که همیشه یه یار بودی برام


حالا دیگه یه غم خوار شدی برام



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

 


 


                                                قصه






            دیگه میخوام تو رویاهام        یه آسمون آبی باشم




                 رد بشم از کنار تو          یک شب مهتابی باشم




             دیگه نمیخوام عشق         ماروهمه فراموش بکنن




                 تو دفتر خاطره ها           دوستی یادش بکنن




               دیگه نمیخوام اسمتو         حک بکنم روی دلم
 




             بشم برات یه ساد دل          هرچی بگی گوش بکنم


            


             خواستنه تو برای من         یه ادعا ی ساد بود




                اما بدون این قلبه من          به یه سلامم راضی بود




                  نمیدونم تو این روزا          چی میگذره ته دلت




                   رفتی یهو دس کشیدی         نگفتی دل منتظره       



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز

این روزها لحظاتی است که شب و روز به تو فکر می کنم


 نمی دانم چرا بااینکه می دانم ازان من نخواهی بود


 چرا بابا تارو پود جان برایت لانه می سازم


کاش کسی بود که جواب این سوال های مرا میداد ای کاش بودی ومی دیدی که چه طور در نبودت از بین رفته ام


اما افسوس که در تنهایی این دختر تنها کسی صدایش را نمی شنود عشق من همچو افسانه ای در کنج دلم خواهد ماند روزی همگان خواهند فهمید آن روزنزدیک است اما خیلی دیر


هر روز وهر شب ساعاتی را با خود ویاد تو خلوت می کنم به خاطرات تلخ وشیرین مان فکر میکنم


به روزهائی که من به تو بد کردم بی انکه بدانی به تو دروغ گفتم بی آنکه کلامی از من بشنوی


ای کاش می شد تمام این نگفتن هارا از دفترعشقمان پاک کرداما حیف که نمی توان آن را از صفحه ی روزگار خط زد


چشمان من دید تورا تنها اما پاهایم یک قدم هم به سوی تو بر نداشت دستانم دستان پر از مهر تو را حس کرداما نگرفت اما قلبم پاکی عشق تورا دید وهزاران دشت را دوید


این است افسانه ی عشق .........



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز
برای یک بار پریدن ، هزار هزار بار فرو افتادم

هیچ وقت رازت رو به کسی نگو. وقتی خودت نمیتونی حفظش کنی
چطور انتظار داری کسی دیگه‌ای برات راز نگهداره

هیچ انسانی دوست ندارد بمیرد، اما همه آنها دوست دارند به " بهشت " بروند...
اما ای انسانها... برای رفتن به " بهشت " ... اول باید مرد


 



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم


نوشته شده در تاریخ جمعه 89/6/19 توسط علی نصرالهی شیراز
 
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
"خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
.: Weblog Themes By Pichak :.


تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک
قالب وبلاگقالب وبلاگ